داستان موسس سپیتام
هوا سرد بود و باد پاییزی با خشخش برگها در حیاط مدرسه میپیچید. دختران پانزده ساله، سر صف دعای فرج را دسته جمعی زمزمه میکردند و چشم به کلاسهای گرم دوخته بودند تا هرچه زودتر مراسم صبحگاهی به پایان برسد.
دخترک ظریف و لاغر اندام با چشمانی سیاه در حالیکه باد سرد، صورت ظریفش را سرخ کرده بود، در میانه صف هم کلاسی های خود ایستاده بود و فکر می کرد. در چشمانش جسارتی پنهان بود؛ جسارتی که از ایمان او به دلیری خودش میجوشید. چیزی در درون او بود که او را متفاوت تر از دیگر دوستان خود می کرد. نوعی خواستن نوعی اراده که برای خودش قابل تعریف نبود.
معلم با صدای بلند گفت:"حالا برای خودتون دعا کنید."
او دستانش را در جیبهای سردش فرو برد، به آبی آسمان نگاه کرد و آرام در دلش گفت:
"خدایا، می دونم که هستی. می دونم به حرفام گوش می دی، من می خوام اثرگذار باشم، میخوام برای کشورم کاری کنم! نمی دونم چجوری ولی کمکم کن که بتونم...."
این دعا شاید ساده بود، اما پشت آن قدرتی نهفته بود که خودش هم کاملاً نمیفهمید. او نمیدانست این نیروی خاموش از کجا میآید، اما آن را در خود حس میکرد؛ چیزی در درونش مثل شعلهای آرام و مداوم زبانه میکشید. او باید موفق میشد. او میخواست خودش را به خودش ثابت کند.
سالها از آن صف سرد مدرسه گذشت. زندگی به او سختیهای فراوان نشان داد. درسهایی که در هیچ کتابی نوشته نشده بودند، تجربههایی که با جان کندن و زمین خوردن به دست آورد. روزهایی که میجنگید و باز هم زمین میخورد، ولی هر بار با همان شجاعت و جسارت در چشمانش بلند میشد. انتخابهایش گاهی سختتر از آن چیزی بود که تصورش را کرده بود، دیوارهایی مقابلش کشیده میشدند که هیچوقت انتظارشان را نداشت. اما او هر بار با اراده ای قوی تر به راهش ادامه میداد.
ایدههای کوچکی که روزی در ذهنش جوانه زده بودند، به آرامی به واقعیت بدل شدند. هر قدمش، هر شکست و هر پیروزی کوچک، اثباتی بود که او میتواند رویاهایش را در آغوش بگیرد. شرکت کوچکی را که با دو نفر کارمند و در یک اتاق ۱۲ متری تاسیس کرده بود، آرامآرام رشد داد. او آموخت که موفقیت نیاز به صبر دارد و هر قدمی هرچند کوچک، بخشی از مسیری بزرگتر است.
شرکتش حالا بزرگتر شده بود؛ با ۲۰ نفر مهندس و متخصص و فضایی تولیدی که روز به روز گسترش مییافت. او میدانست که این تازه آغاز است. هرچند موفقیتش اثر کوچکی در جامعه گذاشته بود، اما این تنها شروع راه بود. او دیگر یک نفر نیست بلکه او تبدیل به تیمی شده که در کنارش او را همراهی می کنند. تیمی که همچون خود او به آینده و اهدافشان ایمان دارند و در کنار او برای محقق شدن رویاها می جنگند و تلاش می کنند.
در ذهنش همچنان رویاهای بزرگتری وجود دارد؛ رویاهایی که حالا دیگر نه دور، بلکه دستیافتنی به نظر می آیند.
او در میانه نا امیدیهایش به یاد آن دختر پانزده ساله میافتد که روزی در تمام بی خبریهایش و ندانستنهایش فقط خواست که بتواند و توانست. همین یاداوری ها او را به ادامه راه امیدوار می کند. همه قوایش را جمع میکند تا به مسیر برگردد.
راه به پایان نرسیده. جهان برای او پر از فرصتهای ناشناختهای است که در انتظار کاوش هستند، و او آماده است تا به آنها دست یابد.
ابان 403