علیپور
“سلام، من فرینا هستم و اینجا راوشنه! ترکیبی از روایت و روشنایی. اینجا قراره قصه های واقعی رو بشنویم و با یه نگاه عمیقتر، تاریکترین و روشنترین بخشهای روابط انسانی رو کشف کنیم."
این پادکست درباره ی قصه های واقعی از زندگی آدمهاست، با یه نگاه عمیقتر به احساسات و تصمیمهاشون. امروز قراره داستان علیپور رو بشنوید...”
علیپور
توی حیاط مدرسه دوید سمتم و بی هوا بغلم کرد و خندید. یکم چندشم شد. صورتش به خاطر سرمای زمستان خشکی زده و پوسته پوسته شده بود. دور چشمان قهوه ای رنگش با همه معصومیتی که داشت سفیدک زده بود و مثل این بود از وقتی بیدار شده آبی به صورتش نخورده. صورت گردی داشت با موهای ژولیده خرمایی که از زیر مقنعه بیرون زده بود. مقنعه ی چروکش پر از لکهای سفید بود و هیچ وقت مرتب روی سرش نبود. گویی او را از یک نزاع خیابونی بیرون کشیده بودند و دوخت مقنعه چرخیده بود کنار گوشش.
بهش لبخندی زورکی زدم و خودم را از دستش نجات دادم. نمی دانم چرا ازش فراری بودم. ازش بدم نمی اومد. اما فکر می کردم اگر به من بچسبد ممکن است منم شبیهش بشوم.
علیپور انگار در دنیای خشک و خشن ما نبود. زیادی مهربان و سرخوش بود. همه را دوست داشت و لبخند همیشگیش تنها چیزی بود که بدون انتظار به همه تقدیم می کرد. علیپور با اون دل مهربونش با هر کدوم از بچه ها یک جور خوش وبش می کرد و سر به سرشون می گذاشت. از نظر علیپور همه خوشگل بودند. امکان نداشت دختری در کلاس باشد و علیپور در وصف زیباییش چیزی نگوید. وقتی من را می دید با اشتیاق سمتم می امد و لپهایم را می کشید و به زور ماچ آبدارم می کرد. منم هر بار که ماچم می کرد با گوشه مانتوم صورتم را پاک می کردم. زنگهای تفریح سعی می کردم زودتر از او به حیاط بروم تا مرا پیدا نکند اما اون همیشه زرنگ تر از من بود و سر بزنگاه سر می رسید و منم مجبور می شدم لقمه ام را با او تقسیم کنم. سر سیاه زمستون وقتی بقیه با کاپشن و شال گردن توی صف مدرسه مثل بید می لرزیدند، او با یک مانتوی نازک و دستهای خشک شده از سرما سرجاش وول می خورد و سر به سر بچه ها می گذاشت. انگار در دنیای او چیزی به اسم سختی، رنج یا ناراحتی تعریف نشده بود. همانطور شلخته و نامرتب در حالیکه می خندید توی صف می ایستاد و شعار از جلو نظام و مرگ بر آمریکا را محکم تر از بقیه سر می داد.
خیلی از زندگیش چیزی نمی دانستم اما می دانستم که علیپور با بقیه فرق دارد. ۸ تا بچه بودند که علیپور یکی مونده به آخری بود. ته کوچه پس کوچه های یک خیابان دوازده متری توی یک خونه قدیمی کوچک زندگی می کردند. درسش أصلا خوب نبود. از نظر بعضی ها خنگ بود. اما من أصلا دوست نداشتم باور کنم کسی خنگ و بی استعداد باشد. مگه می شد خدا اینقدر بیرحم باشد که یکی را اینقدر خنگ و بدبخت آفریده باشد و یکی مثل اسنقی دردانه ی خانم فلاحی، خوشگل و باهوش! اسنقی دختر یکی از معلم ها بود و به خاطر مادرش به مدرسه ما می آمد. خانم فلاحی دوستش داشت و همیشه او را مبصر کلاس می کرد.
یک بار که سر گروه درس ریاضی شده بودم تمام تلاشم را کردم که ثابت کنم علیپور خنگ نیست. همه کاری کردم که نمره اش از ده رسید به پانزده. من بیشتر از خود علیپور ذوق زده شدم. انگار در همان عالم بچگی توانسته بودم نظریه ام را اثبات کنم. اینکه کسی خنگ نیست! وقتی برگه اش را نشانم داد از شدت خوشحالی گذاشتم راحت از اون ماچ های آبدارم کند بدون اینکه بعدش بروم و صورتم را بشویم.
همه علیپور رو دوست داشتیم. دل بی شیله پیله اش مثل آینه صاف بود. دقیقا نقطه مقابل اسنقی.
هرچقدر علیپور کثیف بود، اسنقی تمیز. هرچقدر علیپور مهربان بود، اسنقی مغرور و از خود راضی.
علیپور أصلا برایش مهم نبود که چرا هیچ کس جز اسنقی مبصر نمی شود. برایش مهم نبود چرا بهترین جایزه ها باید به اسنقی برسد. در بدترین شرایط هم بیخیال بود و هر چیزی را می پذیرفت. رها و راضی از هر چیزی. همیشه بلد بود خوب قربان صدقه برود. حتی قربان صدقه خانم فلاحی، حتی اسنقی از خود راضی!
خانم فلاحی معلم کلاس چهارممان بود. تر و تمیز با مانتو و شلوار اتو کشیده قهوه ای رنگ که در سال ۶۸ با همه خفقانی که وجود داشت موهایش را رنگ می کرد و فوکول از مقنعه بیرون می گذاشت. درست بر خلاف معلم دینی که یک تار مویش هم معلوم نبود و تا کردن چادرش یک ربع از وقت کلاس را می گرفت. صورت سبزه و قد بلند و دماغ کشیده ای داشت که وقتی راه می رفت یاد زن اقای تناردیه می افتادم. از قضای روزگار به این مدرسه ی دور افتاده تبعیدش کرده بودند و مجبور بود برای مجازاتش با بچه های فقیر این محله سر و کله بزند.
از همان روز اول مهر که وارد کلاس شد، مثل کسی بود که وارد محفل جزامی ها شده. دستمال سفیدی را از کیفش بیرون آورد و با دقت جلوی دماغش گرفت و پنجره ها را سریع باز کرد تا کمی چندشش کمتر شود. نگاهی طولانی به تک تک ما انداخت و اولین سوالی که کرد این بود: شغل پدرهاتون چیه؟
در نگاهش تهوع ظریفی موج می زد. در دلش لعنت می فرستاد به کسی که به این مدرسه تبعیدش کرده. با هر جون کندنی بود باید شروع می کرد. وقتی به هوای کلاس عادت کرد، دستکش های سفیدش که از تمیزی برق می زد را با آداب مخصوص به خودش به دست کرد و گچ را برداشت و شروع کرد به نوشتن:
شنبه ها ناخن
یکشنبه ها ریاضی
دوشنبه ها مو
سه شنبه ها فارسی
چهارشنبه ها لباسها مخصوصا جورابها
پنجشنبه ها اجتماعی
ما خیلی درک نمی کردیم منظورش چیست. معصومانه ذل زده بودیم که قرار است چه جور معلمی باشد. خیلی طول نکشید که بالاخره اولین پاتک را زد. همان روز ۴۰ تا بچه ۱۰ ساله رو جلوی تخته سیاه به صف کرد و مجبور کرد مقنعه ها را از سر در بیاورند. مات و مبهوت مانده بودیم می خواهد با ما چیکار کند. با اداهای خاصی جلوی دماغش را با مقنعه اش پوشاند و دو تا خودکار از اسنقی که میز جلو نشسته بود گرفت.
علیپور که لبخند به لب داشت توی صف ایستاده بود. پشت مانتوی تیره اش از برخورد با تخته سیاه گچی شده بود و همین ظاهرش را نامرتب تر جلوه می داد. دلم بی خودی شور می زد. نگران خودم بودم یا نگران علیپور؟ واقعا نمی دانستم. علیپور بیخیال از هر اتفاقی فقط می خندید. هر از گاهی مزه می ریخت و قربون صدقه خانم فلاحی می رفت که از نظرش اینقدر خوشگل و مهربان بود. خانم فلاحی با دو تا خودکار موهای بچه ها را از هم باز و با دقت معاینه می کرد. به علیپور که رسید هنوز چند ثانیه نگاهش نکرده بود که قیافه اش به طرز دلشوره آوری عوض شد. رنگ صورتش سیاه تر شد و لبهایش را گاز گرفت. خانم فلاحی در حالیکه سعی می کرد خونسردی خودش را حفظ کند به علیپور گفت که فردا با مادرش به مدرسه بیاید.
...
آن روز و روزهای بعد هم گذشت.
سرکلاس همه محو نوشتن تمرینهای ریاضی بودیم که یهو برق از سر همه بچه ها پرید. دفتر و کتاب بود که وحشیانه به سمت تخته سیاه پرتاب می شد. پشت بندش علیپور بود که با چشمان گریان وسط کلاس هل داده شد. ضربان قلبم را در دهانم حس می کردم. دخترک بیچاره هق هق میزد. مقنعه اش پیچ بیشتری خورده بود و تقریبا از سرش افتاده بود. هنوز دستانش از سرما خشکی داشت. خشکی های قرمز رنگ صورتش به خاطر گریه ای که پهنای صورتش را گرفته بود قرمزتر شده بود و هر آن ممکن بود خون از آن بچکد. آب دماغش راه افتاده بود و با اشک چشمش از گوشه لبش به زمین می ریخت.
سوزش پوست صورتش را زیر اشک ها حس می کردم، انگار صورت من داشت می سوخت. گویی غرور من را جلوی چهل تا دانش آموز خورد می کردند. دوست داشتم چشمانم را ببندم و هیچ نبینم. حس تنفر و دلسوزی با هم قاطی شده بود و می خواست از تن نحیفم بیرون بزند و برود یقه خانم فلاحی را بگیرد. خانم فلاحی خطکشش را برداشت. نمی دانم چرا قبلا به خط کش توجهی نکرده بودم. برایم عجیب بود معلمی با خط کش به جان بچه ای بیفتد و کتکش بزند. شنیده بودم پسر ها را در مدرسه کتک می زنند اما دخترها را نه! دیوی شده بود که هیچ چیز دیگری نمی دید جز نفرتی که از تک تک ما داشت و حالا هوس کرده بود سر مظلوم ترین بچه کلاس خالی کند.
خط کش بلند می شد و با نفرت روی سر و صورت و بدن علیپور پایین می آمد. علیپور تبدیل به گنجشک بی پناهی شده بود که گوشه قفسی کوچک گیر کرده و گربه ای وحشی به جانش افتاده و به او چنگ می زد. صورت فلاحی از شدت عصبانیت بر افروخته شده بود و پره های بینیش با هر بار پایین آوردن دستش، بیشتر بازو بسته می شد. او می کوبید و علیپور بیشتر در خود مچاله می شد و بیشتر ضجه میزد.
بند دلم پاره شد و من هم مثل علیپور نیست و نابود شدم. لال شده بودم و چشمانم دیگر نمی دید. دیگر حرفهای خانم فلاحی که سر علیپور فریاد می کشید را نمی شنیدم. بعدها فهمیدم به خاطر کثیف بودن دفتر ریاضیش و انجام ندادن تکلیفهایش تنبیهش کرده. آنهم تنبیهی که جای آن برای همیشه بر پیکر من باقی ماند.
بعد از کلاس دویدم سمت خانه. منتظر نشدم که چشم در چشم علیپور شوم. انگار من کتک خورده ام و دوست ندارم کسی من را با آن وضع ببیند.
فردای اون روز دوست نداشتم به مدرسه بروم. هیچ کس از من نپرسید چته؟ که اگر می پرسید نمی دانستم چگونه باید دردی را که می کشم بیان کنم. برای کسی آیا مهم بود؟ من که کتک نخورده بودم. به من که توهین نشده بود. به زور و کشان کشان خودم را به مدرسه رساندم. با خودم قرار گذاشته بودم به علیپور نگاه نکنم. اما علیپور با همان مانتوی رنگ و رو رفته و مقنعه کج و کوله در میان بهت و تعجب من می خندید و با قدرت هرچه تمامتر فریاد می زد مرگ بر آمریکا.
در کلاس برخلاف دیروز، دیو تبدیل به فرشته شده بود. شاید فهمیده بود چه گندی زده. لحنش با علیپور خیلی مهربان تر شده بود. اما خوب نه تنها خود علیپور بلکه حتی یکی از ما چهل نفر هم این حق را به خودش نداده بود که برود و جریان را برای کسی تعریف کند. هرچند خیلی فرقی هم نمی کرد. أصلا مگر کسی هم به یک دانش اموز تنبل در یک کلاس چهل نفری در یک مدرسه دورافتاده در یکی از محله های فقیرنشین تهران، اهمیت میداد؟
علیپور با دل بزرگش همه اتفاقات دیروز را فراموش کرده بود و باز به روی خانم معلم می خندید. خانم معلم هم میدانست همه حرصش را سر چه کسی خالی کند. می دانست علیپور امن ترین بچه کلاس برای تخلیه همه عقده هاست. همه نفرت ها. همه عصبیتها. میدانست جایش در دل علیپور امن امن است. حتی اگر آنطور خوار و خفیفش کند.
نمی دانم خانم فلاحی کجاست؟
نمی دانم آیا خانم فلاحی هیچ شبی یاد گریه ها و ضجه های علیپور می افتد؟ آیا أصلا به بچه های کلاس چهارم مدرسه فرزندان قرآن در سال ۶۸ فکر می کند؟
أصلا برایش مهم هست که بداند چه بر سر علیپور امد؟
وای که چقدر دلم می خواهد بدانم علیپور کجاست.
نمی دانم آن دختر خنده رو با همه بی خیالی ها و دل بزرگش چه زندگی دارد. آیا هنوز هم همانطور بی ریا آدمها را دوست دارد؟
نویسنده: فرینا
ادیت شده در تاریخ ۸ اسفند ۴۰۳